سی و چهارمین بــــــــــــــــــــــــهـــــــــــــــار | ||
|
خاک در اندیشه ی باران نبود
هیچ نشانی ز بهاران نبود
بال و پر چلچله ها خسته بود
پنجره ی باغ خدا بسته بود
باغچه ها شور شکفتن نداشت
وضع چنان بود که گفتن نداشت
شب چه شبی بود شکوه آفرین
چشم به راه تو زمان و زمین
شهر اگر تیره وتاریک بود
لحظه ی لبخند تو نزدیک بود
تا تو فرود آمدی از اوج نور
روح زمین تازه شد از موج نور
از نفس گرم تو گل جان گرفت
باغ طراوت سر و سامان گرفت
سبز شد از لطف تو صحرا ودشت
قافله ی چلچله ها بازگشت
آمدی و زمزمه آغاز شد
روزنه ای رو به خدا باز شد
آمدی و نوبت فردا رسید
فصل شکوفایی گل ها رسید
آمدی و باغ پر از خنده شد
بوی گل سرخ پراکنده شد نظرات شما عزیزان: [ پنج شنبه 19 / 11 / 1391برچسب:لبخند, ] [ 14:12 ] [ ]
|
|